دلنوشته های من جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من |
|||
خوب من تنها تو بیمارستان بودم.نه خانواده.نه دوست نه کتاب یا لپ تاپم.خیلی تنها بودم. اتاق روبروییم یه آقای زندانی سیاسی بود با چندتا مامور و سرباز....هیچی دیگه همه زنگ می زدن و احوالمو می پرسیدن یا با پیامک یلدا رو بهم تبریک میگفتن....یلدای خاصی بود.بی خود بود.منم تنها بودم. و پاییز من اینجوری تموم شد و زمستون شروع شد....... نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() نويسندگان |
|||
![]() |